به نام خدا

بعثت رسول خدا (ص) قسمت هفدهم

نمایندگان قریش در یثرب

سخنان نضر موجب شد تا بزرگان قریش او را به اتفاق عقبة بن ابی معیط به سوی علما و بزرگان دین یهود که در شهر یثرب(یعنی مدینه)سکونت داشتند گسیل دارند و از آنها درباره رسول خدا(ص)تحقیق بیشتری به عمل آورند،و صدق و کذب ادعای آن حضرت را از آنان جویا شوند.

نضر بن حارث و عقبه برای دیدار دانشمندان یهود راهی یثرب شدند و چون به نزد آنها رسیدند اظهار کردند:شما اهل تورات هستید و در میان ما کسی آمده و مدعی نبوت گشته اینک پیش شما آمده‏ایم تا بپرسیم آیا او بر حق است یا نه؟

علمای یهود بدانها گفتند:به شهر خود بازگردید و از سه چیز از وی سؤال کنید اگر پاسخ آنها را داد بدانید که او راست می‏گوید و پیغمبر است و گرنه دروغ می‏گوید و هر چه خواهید نسبت به وی انجام دهید:

1.از او سرگذشت اصحاب کهف را سؤال کنید.

2.از او بپرسید:مردی که شرق و غرب عالم را گردش کرد که بود؟و سرگذشتش چگونه بوده؟

3.از او بپرسید:روح چیست؟

نضر و عقبه به مکه بازگشتند و جریان را به مشرکین گفتند و آنها نیز کسانی را نزد رسول خدا فرستاده و آن سه موضوع را از آن حضرت سؤال کردند؟

پیغمبر اسلام پاسخ را موکول به فردا کرد و بدون آنکه«ان شاء الله»بگوید و موکول به مشیت الهی کند فرمود:فردا بیایید تا پاسخ آنها را بگویم!

و همین امر سبب شد که به گفته برخی 12 روز یا پانزده روز و حتی به قول بعضی‏چهل روز به آن حضرت وحی نشد و فرشته وحی به نزد او نیامد و سبب تهمتها و حرفهای تازه‏ای شد و این امر رسول خدا(ص)و افرادی که مسلمان شده بودند را در اندوه عمیقی فرو برد و مورد تمسخر مشرکان و دشمنان خود که حربه تازه‏ای علیه آنان به دست آورده بودند واقع شدند،تا وقتی که پس از گذشت چندین روز جبرئیل نازل شد و پاسخ سؤالات آنها را چنانکه در قرآن کریم آمده است برای آن حضرت آورد.

اما با تمام این احوال مشرکین مکه و بزرگان قریش دست از دشمنی و آیین خود برنداشته به مخالفت با آن بزرگوار ادامه دادند،و همان حسدی که داشتند و رشکی که به آن بزرگوار و قبیله بنی هاشم می‏بردند و غرور و نخوت و تعصبات خشک جاهلیت و سایر اخلاق پست مانع از آن شد که حق را بپذیرند و شاهد این موضوع داستان جالبی است که ابن هشام نقل کرده است.

داستانی جالب در این باره

و آن داستانی است که از زهری نقل کرده گوید:شبی ابو سفیان و ابو جهل و اخنس بن شریق بدون اطلاع همدیگر از خانه بیرون آمده و در اطراف خانه رسول خدا(ص)هر یک در گوشه‏ای پنهان شدند تا به قرآنی که آن حضرت در نماز شب می‏خواند گوش دهند و هیچ کدام از جای یکدیگر خبر نداشتند.آن سه تا هنگام طلوع فجر در جای خود بودند و سپس از جای برخاسته به سوی خانه‏های خویش روان شدند و اتفاقا به هم برخوردند و چون از حال همدیگر باخبر و مطلع شدند زبان به مذمت و سرزنش یکدیگر گشوده گفتند:از این پس به چنین کاری دست نزنید که اگر سفیهان و جهال از کار شما آگاه شوند خیالهای دیگری درباره‏تان خواهند کرد و این کار موجب شهرت و عظمت محمد خواهد شد.

اما جذبه کلام خدا و عشق شنیدن آیات کریمه قرآنی شب دیگر نیز هر سه را به اطراف خانه رسول خدا(ص)کشانید و همانند شب پیش هر سه نفر خود را به پشت دیوار خانه آن حضرت رسانده و تا سپیده دم برای شنیدن آیات شیوای قرآنی در آنجاماندند و سپس پراکنده شدند و از باب تصادف دوباره در راه به هم برخوردند و همان سخنان روز گذشته را تکرار کردند،شب سوم نیز همین ماجرا بدون کم و زیاد تکرار شد ولی این بار با یکدیگر پیمان محکم بستند که دیگر از آن پس چنان کاری نکنند.

اخنس بن شریق پس از اینکه روز سوم به خانه رفت و قدری از روز برآمد عصای خود را برداشته بر در منزل ابو سفیان رفت و بدو گفت:ای ابا حنظله رأی تو درباره آنچه از محمد شنیدی چیست؟ابو سفیان گفت:به خدا برخی از آنچه را شنیدم فهمیدم و مقصودش را دانستم ولی معنای قسمتهای دیگر را نفهمیدم و ندانستم مقصود از آنها چیست!اخنس بن شریق گفت:به خدا من نیز مانند تو بودم.

سپس به در خانه ابو جهل رفت و از وی پرسید:نظر تو درباره آنچه از محمد شنیدی چیست؟ابو جهل با ناراحتی گفت:مگر چه شنیدم!راست مطلب این است که ما و فرزندان عبد مناف برای رسیدن به شرف و بزرگی و سیادت مانند دو اسب که به میدان مسابقه می‏روند می‏خواستیم از یکدیگر سبقت و پیشی گیریم و به همین منظور ایشان برای حاجیان و دیگر مردم،خوان طعام گسترده و مردم را اطعام کردند ما نیز چنین کردیم،آنها به بخشش و عطا دست زده اموالی به در خانه‏های مردم و این و آن بردند ما هم همین کار را کردیم،و چون هر دوی ما در مسابقه مساوی شده و در موازات همدیگر قرار گرفتیم آنها گفتند:از ما پیغمبری برانگیخته شده که از آسمان بدو وحی می‏شود و این موضوع چیزی است که ما نمی‏توانیم در این باره با آنها برابری کنیم و فضیلتی است که ما بدان نخواهیم رسید،به خدا سوگند ما هرگز بدو ایمان نخواهیم آورد و او را تصدیق نخواهیم کرد تا آنکه بر ما نیز وحی نازل شود چنانکه بر او نازل شده است.

باز هم از تأثیرات آیات قرآن بشنوید

عتبة بن ربیعه یکی از بزرگان قریش بود که صرفنظر از شخصیت فامیلی از نظر مالی و ثروت نیز ممتاز و به خردمندی و فطانت معروف بود،روزی همچنان که در مسجد الحرام و در انجمن قریش نشسته و سخن از تبلیغات رسول خدا(ص)و نفوذکلمه وی و تأثیر آیات قرآنی سخن به میان آمد رو به قریش کرده گفت:من اکنون به نزد محمد می‏روم و پیشنهادهایی به او می‏کنم و از روی خیرخواهی سخنانی به وی می‏گویم شاید یکی از آنها را بپذیرد و دست از این کاری که در پیش گرفته بردارد!

حاضران او را به این کار تشویق کرده و به راه انداختند،رسول خدا(ص)نیز همان وقت در مسجد الحرام در گوشه‏ای نشسته بود،عتبه پیش آمد و در برابر آن حضرت روی زمین نشست و لب به سخن گشوده مانند سخنانی را که قبلا به رسول خدا(ص)گفته بودند تکرار کرد و گفت:ای فرزند برادر!شرافت فامیلی و شخصیت تو در میان ما پوشیده نیست و تو خود بر آن آگاه و واقف هستی،و اینک دست به کار بزرگی زده‏ای که موجب دو دستگی و اختلاف در میان مردم گشته،بزرگانشان را به سفاهت نسبت می‏دهی!و به خدایان ایشان و آیینشان عیبجویی می‏کنی،پدران گذشته‏شان را کافر و بی دین می‏خوانی و همینها سبب اختلاف و دشمنی آنها گشته،اکنون من پیشنهادهایی دارم به سخن من گوش فراده شاید یکی از این پیشنهادها را بپذیری و از این کارها دست بازداری.

رسول خدا(ص)فرمود:بگو تا گوش دهم.

عتبه گفت:ای برادر زاده من می‏گویم:اگر منظورت از این سخنان که می‏گویی اندوختن ثروت و به دست آوردن مال است ما حاضریم آن قدر مال و ثروت جمع کرده و به تو بدهیم که دارایی تو بر همه ما بچربد و از همه ما ثروتمندتر شوی،و اگر مقصودت آن است که شخصیت ممتاز و بزرگی کسب کنی ما حاضریم تو را بزرگ و رئیس خود قرار داده و هیچ کاری را بدون اجازه تو انجام ندهیم،و اگر هیچ یک از اینها نیست و جن زده شده‏ای به طوری که نمی‏توانی آن را از خود دور سازی ما برای تو طبیبی بیاوریم تا تو را مداوا کند و هر اندازه که خرج مداوای تو شد خواهیم پرداخت تا بهبودی یافته و مداوا شوی...و از این مقوله سخنان زیادی گفت.

رسول خدا(ص)گوش داد تا چون سخن عتبه به پایان رسید فرمود:

ای عتبه سخنت تمام شد؟گفت:آری.

فرمود:اکنون بشنو تا من چه می‏گویم!عتبه گفت:بگو!رسول خدا(ص)شروع بخواندن سوره«فصلت»کرد عتبه هم پنجه‏های خود را بر زمین گذارده و بدانها تکیه کرده بود و گوش می‏داد.پیغمبر اسلام آن سوره مبارکه را همچنان قرائت کرد تا به آیه سجده رسید،آن گاه سجده کرد و سپس برخاسته فرمود:

پاسخ مرا شنیدی،اکنون خود دانی!

عتبه از جای برخاست و به سوی رفقای خویش به راه افتاد،قریش از دور که عتبه را دیدند با یکدیگر گفتند:عتبه عوض شد و قیافه‏اش تغییر کرده و چون نزدیک شد و در انجمن آنها نشست بدو گفتند:چه شد؟و چه کردی؟پاسخ داد:من سخنی شنیدم که به خدا سوگند تاکنون نشنیده بودم،و به خدا آنها نه شعر است و نه سحر و نه کهانت و جادوگری!

ای رفقای قرشی!من با شما سخنی دارم آن را از من بشنوید:عقیده من این است که این مرد را به حال خود بگذارید،زیرا این سخنی که من از او شنیدم سخن بزرگی بود و به نظر من آینده مهمی در پیش دارد،او را به حال خود واگذارید تا اگر اعراب او را از میان بردند که منظور شما به دست دیگران انجام و عملی شده،و اگر عرب را مطیع و فرمانبردار خود ساخت که برای شما افتخاری است،زیرا سلطنت و فرمانروایی او فرمانروایی شماست،و عزت او عزت همه شماست،و آن وقت است که شما به وسیله او به مقام و منصب بزرگی دست خواهید یافت.

حاضران گفتند:به خدا محمد تو را با زبان خود سحر کرده!عتبه در پاسخ ایشان اظهار داشت:رأی من این است اکنون خود دانید.

منبع: کتاب زندگانی حضرت محمد(ص) نوشته سید هاشم رسولی محلاتی

مدینةالعلم

بهشتی باشید...

بهشتیان




طبقه بندی: مقالات پیرامون پیامبر اکرم (ص)، امامان و پیامبران،
برچسب ها: نمایندگان قریش در یثرب،

تاریخ : دوشنبه 17 آبان 1395 | 09:59 ق.ظ | نویسنده : سید مصطفی سیدی | نظرات
.: Weblog Themes By SlideTheme :.

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات